لابدخیال کرده اید ازسرگذشت سیندرلاآگاهید
نه جانم ازاین بابت خیلی دراشتباه اید.
داستان واقعی سیندرلا پرازخون وخون ریزی است
اما قصه ای که برای شما گفته اند مایه آبروریزی است.
آن قصه راسرهم کرده اند تاشمارا سرحالتان بکنند.
یعنی آخر داستان با دوز وکلک خوشحالتان بکنند.
ازحق نگذریم اولش رادرست گفته اند اما
بیایید اصل ماجرارابشنویدازما.
باری خواهرهای زشت سیندرلابا طلا جواهرات بسیار کله سحر راه افتادند به سمت تالار رقص دربار.
اماطفلکی سیندرلایِ کوچولو و نازنین
حبس شده بود توی انبارِ زیر زمین.
موش ها تو آن زیر زمینِ نمور و پرآشغال
پای سیندرلای معصوم راگاز می گرفتنددرآن احوال.
سیندرلا هوار می زد: آهای محض رضای خداوپیغمبر یکی کمک کند به من دربه در.
ناگهان یک پری که صدا راشنیده بود ازدور
وارد انباری شد به شکل یک گلوله نور.
گفت: عزیزم حالت خوبه؟روبه راهی؟
پری بمیرد برایت الهی.
سیندرلا گفت: حالا توی این زیرزمین
خودت حال و روز مرا ببین.
بعدیکهو بنا کرد مشت کوبیدن به در و دیوار 
که: باید زود مرا برسانی به تالار دربار.
آنجا همه سرگرم بزن وبکوب باشند و سور چرونی
فقط من زانوی غم بغل بگیرم تو این هلفدونی.
یالّا من کالسکه ولباس می خوام سنجاق وسینه رزیز می خوام
گوشواره زمرد ویک جفت کفش نقره تمیز می خوام.
این طوری به مجلس رقص پادشاهان رفتن خیلی بهتره
تازه تور کردن شاهزاده هم ازآب خوردن راحت تره.
پری عصای جادوییش راچرخی داد آن بالا
گفت:غصه نخور بختت راباز می کنم همین حالا
سیندی نفهمید چطورشد که دریک آن 
خودش رادرتالار رقص دید پیش دیگران.
خواهر ها که دیدند سیندرلا با شاهزاده می رقصد
نه ایشان نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورنددوتاییشان.
سیندرلا شاهزاده راهمچنین محکم گرفته بود توآن گیر ودار که بیچاره شاهزاده آب لمبو می شد از فشار.
همین طور رقصیدند ورقصیدند تاساعت زنگ نیمه شب را زد سیندرلا گفت: وای خاک عالم دیگه بد شد خیلی هم بد 
شاهزاده دامنش را گرفت ودر کمال ناامیدی 
گفت حالا چرا تشریف می بری ؟ کجا به این زودی ؟ 
سیندی داشت می گفت بگذار برم از اینجا 
که یکهو دامنش جر خورد از کجا تا به کجا.
بالباس پاره دوید بیرون یه لنگه کفشش را جا گذاشت 
شاهزاده که از دست داده بودش کفشش رابرداشت.
کفش رابه قلبش فشرد وبا حسرت وآه گفت:
پای هر کس به این کفش جفت شد 
عروس بخت من اوست بی هیچ عذر وبهانه.
پس ازهمین لحظه شهر را می گردیم خانه به خانه.
حالا ازروی حواس پرتی بود یا چه می دانم بی خیالی 
که لنگه کفش را جا گذاشت روی یک صندوقچه خالی.
یکی از خواهر های زشت که آن دور برها یله بود 
یعنی همون که صورتش پر از دون دون آبله بود
کفش قشنگ سیندی را کش رفت وبه تاخت 
یک راست بردش توی توالت انداخت.
بعد لنگه کفش چپ خودش رابا زرنگی و رندی 
گذاشت جای لنگه کفش خواهرش سیندی.
جانم برایتان بگوید ماجرا داشت خیلی پیچ درپیچ می شد سرنوشت سیندی بی نوا هم عین کلم پیچ می شد.
صبح روز بعد باز شاهزاده در خانه هارا می زد یکی یکی
شاید لنگه کفش عزیزش را پیدا کند. الّا بختکی .
همه می گفتند عجب ها صاحب این کفش آخر کیست
که ازش اثری توی این شهر نیست؟
این کفش از بس گنده بود وناجور 
باپای هیچ دختری نمی آمد جور.
از این گذشته بوی عرق می داد واز آن هم بد تر
که برای رعایت ادب آن یکی را نمی گویم دیگر.
هزار ها نفر آمدند وامتحان کردند برای این مقصود 
اما لنگه کفش قالب پای هیچ کدامشان نبود.
حالا نوبت خواهر های زشت بود که بیایند یکی یکی 
لنگه کفش رابپوشند با زرنگی و زیرکی.
اولی پوشید وگفت چقدر اندازه است جانمی جان ؟
اما شاهزاده سر فحش راکشید به زمین وزمان.
دختره گفت باید با من عروسی کنی همین الآن.
شاهزاده گفت کور خوندی از این خبرا نیست دخترجان؟
خواهره گفت نه جان شما ما ول کن معامله نیستیم 
وقتی قولی می دهیم باید سر قول  خود بایستیم.
شاهزاده دستور داد زود سرش را جدا کنند از تن وسر مربوطه یک آن پرید از بدن.
شاهزاده نفس راحتی کشید ولبخند زنان گفت:
انصافا بدون سر خوشگل تر از آن شد که بود.
خواهر دوم هنوز پا تو کفش خواهرش نکرده بود
که شاهزاده بایک ضربت سر از تن اوهم ربود.
سره برای خودش قل خورد ورفت ورفت باباد 
تا به سنگی گیر کرد وهمان جا ایستاد.
سیندرلا که سیب زمینی پوست می کند برای نهار 
صدای تلپی شنید دست از کار کشید.
یواشکی سرش رابیرون آورد از لای در
تا ببیند چه می گذرد آن دور وبر.
گفت آهای کیه راه انداخته این همه گرد وخاک؟
شاهزاده گفت اگرجانت رادوست داری زودبزن به چاک
سیندی بیچاره بادیدن سرها آه ازنهانش برآمدوگفت 
این هم ازشاهزاده ما که آدم کش ازآب درآمد 
ازدواج باکسی که سربریدن وبداندیشی است.
البته دورازهرنوع عقل ودوراندیشی است .
شاهزاده گفت کیست غلط زیادی می کند این جا؟
سرش راگوش تاگوش ببرید به فرمان ما.
ناگهان ازمیان یه گلوله نور 
بازسروکله پری ظاهر شدازدور
عصایش راتندوتند تکان دادتوی هواگفت
سیندی خانم هرآرزویی داری به فرما آرزویت هرچه باشد ازسیرتاپیاز مابرآورده می کنیم  باآبروی باز 
سیندی گفت این بار دیگر هواسم راجمع می کنم 
برای جور شدن قافه هم فکرچندتا شمع می کنم 
من دیگر شاه وشاهزاده می خواهم چه کار 
پول وپله بیش ازاندازه می خواهم چه کار 
همان یک رقص بس بود برای هفت پشتمان 
حالا یک شوهرمی خواهم سربه راه ومهربان 
همچون شوهری گیر نمی آیدتوی این دوره وزمانه 
حالاپری جان بگو این کارواقعاًممکنه 
هنوزچندلحظه ای نگذشته بودازاین مبنا
که سیندرلاعروسی کرد بایک جوان خوش قدوبالا
این جوان مربای اعلا می پخت توی خانه 
وباپولش چرخ زندگی رامی چرخاند آبرو مندانه .
ازآن پس خانه ی سیندی پربود از شادی وشیرینی 
پایان قصه ی ما همین بود که می بینی 

منبع:کتابِ این هم جور دیگر-مترجم رضی خدادادی